صبح جمعه با صدای بابا از خواب بیدار شدم که داشت از خواهرم راجع به صحت اخبار مرگ قاسم سلیمانی میپرسید و توی خواب و بیداری بود که صدای تایید خواهرم و شنیدم.
حس میکردم وضعیت استرسزایی در پیشه و به طرز مسخرهای استرسِ یه وضعیت استرسزا رو داشتم.
رفتم خونهی ایرانی و درگیر بچهها و حس خوبی که بهم میدادن بودم و خدا رو شکر کردم از این که اینجام و هیچ چیزی بیرون اون در یادم نبود.
وقتی برگشتم خونه برای اولین بار ترکیب #انتقام_سخت به گوشم خورد و نگران بودم برای کشوری که مسئولان و رهبرش همیشه ثابت کرده بودن که توی انتخاب بهترین تصمیم همیشه اشتباه میکنن. و از تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که حداقل میدونن کشور ما توی این شرایط اقتصادی و مقابله با همچین حریفی جنگیدن رو انتخاب نمیکنه و کار تحریک آمیزی برای شروع جنگ انجام نخواهد داد ولی هنوز از انتخاب های اشتباه همیشه میترسیدم.
تو همین بین عجیب ترین پدیدهی تاریخ و دیدم که مردمی که از بسیج و سپاه و اصولگرا و امثالهم نفرت داشتن یا در ظاهر نفرت نشون میدادن، چرا باید برای مرگ یه سپاهی که خودشون معتقد بودن از بیتالمال برای امنیت کشورهای به ظاهر دوست و همسایه خرج میکنه انقدر متاثر و ناراحت باشن.
دیگه اینستاگرام و باز نمیکردم چون تمام استوریها از رشادت سردار شجاع و قیور و فلان و فلان مملکت نوشته بود و به جای کلمات دوروییها اذیتم میکرد. پروفایلها همه سردار جان بود و صداها همه لبیک به تروریستهای سپاه. (شاید بگید چیکار سپاه داشتیم فلانی فلان بود ولی فلانی که فلان بود همهی اون چیزایی بود که تا قبل از این میگفتید ازش نفرت دارید و هنوز میگم که دوروییها برام جالب بود نه ناراحتیها)
این بین صداوسیما عصبیم میکرد که جوری سردار رشید رو پوشش میداد که بین حرف از رشادتهای سردارجان مرگ اون همه آدم که برای تشعیع جنازه رفته بودن و به طرز خیلی خیلی خیلی دلخراشی مرده بودم توی خبرها گم میشد. (باز چیزی اذیتم میکرد که چرا موقع حادثهی منا اونقدر اخبار مرگ حجاج پوشش داده شد درصورتی که ارزش آدما یکیه و هردو اتفاقاتی بودن که خود لعنتیتون قبولشون دارید. و به جوابی جز این که توی اون حادثه یکی دیگه مقصر بود و باید از احساسات مردم استفاده کرد و توی این یکی خودمون مقصریم و هرچی کمتر بهش پرداخته بشه افکار عمومی اهمیت ماجرا رو فراموش میکنه)
میگم که مسئولان ما همیشه ثابت کردند مرد تصمیمات اشتباه هستن ولی با تمام این تفاسیر باز هم ته دلم نمیخواستم کاری که آمریکا کرده از هرنوع بیجواب بمونه و این جهان سومی بودن بیشتر زجرم بده.
روز به قولی انتقام سخت فرارسید و ایران توی اقدام نامفهمومی که هردو طرف توش دروغ میگفتن کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب و پایگاه نظامی آمریکا رو با سیستم یه جوری بزنیم که زده باشیم و جواب هم ندن زد.
چند ساعت بعد هواپیمای مسافربری به طرز عجیبی سقوط کرد ولی ماجرا یه جوری بود که نه کسی درست و حسابی ازش حرف میزد و نه اخبار انتقام جانمان میگذاشت بفهمیم دقیقا چه اتفاقی برای اون همه آدم افتاده و چشممون به انتظار اطلاعات از جعبهی سیاه هواپیما بود بلکم بفهمیم چرا باید همچین اتفاقی بیافته اونم برای یه هواپیمای اوکراینی نه ایرانی زوار دررفته.
صبح اون روز صبح جالبی بود، اونها میدانستند و وقیحانه به روی خودشون نمیآوردن و با برق عمیقی توی چشماشون از انتقام جان سختشان حرف میزدند.
صبح اون روز ما میدیدیم، گول میخوردیم و شاید برخی به به و چه چه میکردیم.
صبح اون روز، مثل تمام این سی و اندی سال بیخبر بودیم. بیخبر از بدبختی و زخم جدید روی زخمهای قبلی و غمی عمیق روی غمهای قبلی.
صبح اون روز، آنها خوشحال و دروغگو بودند و ما همان زودباوران همیشگی.
اون صبح گذشت و با هر حس شادی، بیاعتنایی و یا حتی نفرت ما به پاران رسید.
هواپیمای سوخته با کلی مسافر سوخته توی این کشور تکراری بود اما این دفعه فرق داشت، این دفعه نمیشد روی مرگ آنها که غیر ایرانی بودند به این راحتی سرپوش گذاشت. آنها مثل ما زودباور و فراموشکار نبودند.
دیروز یکی از سختترین صبحهای زندگی بود، از آنها که از فرق سر تا کف پا بغضی از آنها که از سین سلام تا ظای خداحافظ از کلامت غم میریزد و در بهت و حیرت زندگی میکنی و تا پایان شب منتظری که خب شاید هرلحظه از خواب بیدار بشم و بفهمم همه چیز یک کابوس تلخ بوده باشد.
که بفهمم جان انقدر کم اهمیت نیست که اینگونه پشت لبخند و برق چشمانشان بدون واهمه پوشانده بودندش.
که بیدار شوم و بفهمم اینجا یک کشور است نه یک گور دسته جمعی و تعدادی جلاد از خدا بیخبر.
اما هنوز که هنوزه بیدار نشدم و حالا به تمام مفاهیمی که تا به حال برایم ارزشمند بودند شک دارم و میدانم این شک ناشی از جو به وجود آمده نیست بلکه ناشی از فرایند نزولی و روند تدریجی از نابودی یک سری آرمان است.
.
.
.
و چیزی که از لحظهی فهمیدن این ماجرا فکرم و درگیر کرده و اذیتم میکنه اینه که اون آدما توی لحظهی مرگ چه حسی داشتن و این که وقتی موشک و دیدن یا ندیدن و آتیش گرفتن هواپیما رو حس کردن قطعا نمیدونستن چرا و به گناهی دارن کشته میشم! :'(
درباره این سایت