رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا.
میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم.
میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره. به نظرم ما باهم مچ نیستیم.
میگم میدونم ولی با این حال باز از سرم نپرید.
میگم اینجوری نشد که اومده بودم اون و بگی.
میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم.
و میره. و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.
ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))
نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیماری به دنبال لغات گشتن" دچار شدم. ولی باز گفتم که من یه علاقهی افسانهای ندارم، فقط از سرم نمیره. کاش میگفتم علاقه بهت مثل اون ههای مشکی و سمج توی انیمهی شهر اشباحه، همون قدر عجیب غریب و ناشناخته.
.
.
آسمونم ابر تاریک و روشنه غروب داره ولی آبی رنگ
اگه آهنگ بود " سنگ قبر آرزو" از آرتوش
وقتی مامان نیست؛ آبسردکن یخچال همش خالیه، صبا از گرمای آفتاب تلف میشم و کسی نمیگه کولر و برات روشن کنم، همه جا با وجود مرتب بودن انگار خیلی به هم ریختس، غذاها فقط شکم پرکنن انگار یه چیز مهمی توشون کمه و خونه یه چیزی شبیه زندگی کم داره.
وقتی بابا نیست؛ صبا خواب میمونم، کسی برام لقمه نمیگیره که اگه حتی دیرمم شده بدون صبحانه نرم دانشگاه، موقع سحری کسی تا اتاق نمیاد که نازم و بکشه و ببرتم برای سحری خوردن، کسی موقع فوتبالا صدام نمیکنه و همشون و از دست میدم، کسی تا میگم خوراکی تا پایین نمیره برام خوراکی بخره و خیلی چیزا کمه.
ولی وقتی تو نیستی همه چیز به ظاهر مثل قبله چون تو هیچ وقت نبودی که الان از کمبودای نبودنت بتونم چیزی بنویسم.
من ازت خاطرههایی دارم که فقط برای منن و تو اصلا اون صحنهها رو به یاد نمیآری چه برسه به خاطره، من ازت خیالپردازی هایی دارم که از هیچ کدوم خبر نداری.
پس وقتی قراره دیگه نباشی دیگه حتی خاطرههای یکطرفم هم اونجوری که بودن نمیمونن!! مثلا این که توی فلان روز دستت زیر چونت بود و نگاهم میکردی، جای لبخند من اینجوری تموم میشه که برمیگردم و میبینم داری به کسی که پشت سرمه نگاه میکنی. یا اونجا که تا من و دیدی الکی دور خودت چرخیدی که نری توی اتاق و موقع رد شدنم سلام کنی، اینجوری تموم شد که یعد سلام کردن به من یکی دیگه اومد که از اومدنش کلی خوشحال بودی و موقع خوش و بش بغلش کردی. یا اونجا که به بهانهی پیامای کانال میومدی پیوی و میگفتی فلان پیام و تو فلان گروه بفرست، اصل قضیه این بوده که هیچکسی بیکار تر از من پیدا نمیشده به نظرت. و همین جوری همهی پایانا به فنا رفتن و تو نیز هم همراهشون.
علاوه بر خاطرهها، خیال پردازیامم خراب شدن. مثلا توی خیال وقتی دارم توی خیابون و زیر بارون دیوونه بازی درمیارم یهو محو میشی و باورم میشه که خیالام دونه دونه دارن نابود میشن، مثل بارونی که روی یه نقاشیه ارزشمند میباره و همه چیز به راحتی از ارزش میافته و فقط یه دختر دیوونهی تنهای سردرگم باقی میمونه.
آره ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ کس هیچ تفاوتی رو احساس نمیکنه، ولی در حقیقت یه خلا توی ذهنم به وجود اومده و اونم خلا فکر کردن به توئه. عاقا ما به خیال پردازی راجبتون عادت کرده بودیم، به همین الکی بودنتون عادت داشتیم. همونم پرید :)))
.
.
.
آسمونم نیمه شب 29اردیبهشت با همون قمر در عقرب جذاب و ابرای سرمهایه
اگه آهنگ بود "شب مرد تنها" از ابی
میخوام اعتراف کنم به این که چن تا از دوستام معماری میخونن حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه ساز جدید بخره حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه هر لباسی میخواد بخره و واسه همین بدتیپ نیست حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه ماشین آفرود داشته باشه حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه تو سن من باشه ولی تنهایی بره هیچهایک کنه حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم که حسودیم میشه ولی حتی تو ذهن خودمم اجازه نمیدم حسودیم شه. میخوام اعتراف کنم که من حتی تو ذهنمم راحت نیستم واسه یه حسودیه ساده که بدون آسیب به دیگران هم هست.
.
.
پ. ن: رفتم تو فاز غرغر و این حق و به خودم میدم که الان هم ناراحت باشم، هم حسودیم بشه و هم ازش بنویسم -_-
همیشه فکر میکردم با بغض و غصه هم میشه مثل سردرد برخورد کرد و وقتی غصه امونت و بریده و بغض گلوت و زیر دست گرفته و درحال خفه کردنته، میشه با خوابیدن و دور شدن از اون موقعیت به حال بهتر و شاید حتی فراموش کردن اون حالت رسید. مثل حس خوب بعد از خوابی که سردردت و با خودش برده و دیگه اثری ازش نمونده.
صبح اولین روزهای پاییز 98 چیز جدید و به نظر خودم عجیبی رو تجربه کردم.
تقریبا ساعت 9 صبح بعد از یه خواب 7.8 ساعته از خواب بیدار شدم و وقتی تو حالت خواب و بیداری و درازکش (بدون این که هنوز شرایط و موقعیت و لحظه رو درک کنم) در حال چک کردن صفحه های اجتماعیم بودم، به طور اتفاقی یه جایی توی تلگرام که آهنگا رو اونجا ذخیره میکنم رسیدم و آهنگ "همیشه غایب" از فریدون و پیدا کردم و با شروعش توجهم به سنگینی گلوم و بعدش قطره های اشک جاری شده از بازوم که تقریبا زیر سرم بود جلب شد و به غصه فکر کردم که چقدر میتونسته سمج و موندگار باشه.
راستش بغض و سردرد میتونستن خواهر و برادرای همراهی باشن ولی انگار سردرد همیشه به این رابطه وفادارتر بوده و همیشه سعی کرده بغض و تنها نذاره. ولی بغض وقتی میومد، صبر میکرد تا گلنار به وجود آورده توی گلو تبدیل به انار بزرگی بشه و در نهایت ترک بخوره و تا وقتی چکه چکه ریختن قطره های خون از تن انار رو نمیدید جایی نمیرفت و همونجا میموند (مثل مادر وفاداری که تا لحظه ی دیدن ثمر دادن شکوفه ی زندگیش حتی با مرگ هم میجنگد)، بدون توجه به این که سردرد برای کنارش بودن اومده بود. شاید چون بغض سمج تر از این حرفا بود.
.
.
.
آسمونم بارونیه
اگه آهنگ بود "همیشه غایب" فریدون فروغی
میام بگم کاش دانشگاهم عوض میشد، رشتهام عوض میشد، بچههای رشتهمون کلا عوش میشد میبینم دلم نمیخواد و&کاقعا. ولی من نمیتونم هرروز هعی تپش قلب ناشی از حرص خوردن و عصبانیت رو تحمل کنم.
من نمیتونم این حس بد لحظههای دیدنت و حتی بعدش و تحمل کنم، حالا یا حالم و به هم میزنی یا عصبیم میکنی یا دوست دارم یا یه مرگی این وسط هست که میدونم توام دچارشی فقط کاش بگذره کاش یه چیزی بشه که تموم بشه.
.
.
آسمونم دلگیر و تیرس مثل آخرین لحظه قبل از یه بارون شدید
اگه آهنگ بود "نمیشه" محسن یگانه
جمعیت امام علی(بعدها راجع بهش خواهم نوشت) من و با آدمایی جدیدتر از تصورم آشنا کرد. یکی از این ویژگیهای جدید که آدمهای جدیدی رو برای من ساخته بود گیاهخواری دوتا از اعضا بود که بعدها با تلاش یکی از اعضا تبدیل به سه عضو گیاهخوار شدن و به طرز مرموز و بیمنطقی ناخودآگاه توی ذهن من، سین و شاید حتی بقیهی اعضا رسوخ پیدا کرد که یعنی میشه گوشت نخورد، فلان چیز و نخورد و این فکر که خب چرا نخورد!
ما ناخودآگاه تبدیل شده بودیم به آدمهایی که بدون هیچ فشار و تلاشی داشتن توی ذهن خودشون پدیدهی گیاهخواری رو پرورش میدادن. به حدی که دیروز سارا گفت که دلش میخواد برای دوهفته این چالش و برای خودش ایجاد کنه و گیاهخواری رو تجربه کنه و ماجرا از اونجایی عجیب شد که من بیوقفه و بدون فکر فقط از طریق ناخودآگاهم حرفش و تایید کردم و تصمیم گرفتم از شنبهای که 3ساعت ازش گذشته وارد "چالش دوهفته گیاهخواری" بشم.
ساعت 3بامداد و در حین گوش دادن به قسمتی از رادیو دیو و شنیدن همزمان آهنگایی که دوست داشتم توی جهانی موازی شنوندهی صرف و حتی خورَشون باشم و صدای در اتاق که با باد کولر ت میخوره و صدای سمج و رو اعصابی رو تولید میکنه، به این فکر میکنم که چرا و چیجوری باید از پس این چالش بربیام و درنهایت از نتیجه احساس رضایت کنم. به غذای سلفی که به جاش باید از خونه غذا برد، به خانوادهای که قطعا این چالش و نخواهند پذیرفت و نباید بهشون چیزی راجع بهش بگم و فکر کردن به این که چه کاری برای پنهون کردنش ازم برمیاد، به غذاهایی که نمیشه خوردشون و فکر به این که مگه غذایی هم باقی مونده که بشه خوردش؟! D:
خوبی این فکرا اینه که تا وقتی هست تنهایی و بیکاری شب میگذره و باعث صدای پادکست مسخرهی رادیو دیو که کلی تعریف ازش شنیده بودی الان فهمیدی چقدر مضخرف و رومخه برات قابل تحمل بشه.
.
.
پ.ن: انگار باید برم رادیو چهرازی رو هزارباره گوش بدم به جای پادکستای مسخرهای که همه ازش تعریف میکنن و درنهایت میبینی مشتی شره. پاییز هم که داره میاد و درخوره :)))
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود، آهنگ نبود پادکستای رادیو چهرازی بود
شاید تاریخ و ساعت مشخصی براش وجود نداشته باشه اما از یه جایی فهمیدم که چقدر همیشه دوست داشتم بدون این که دوست داشته بشم،چقدر همیشه بیدریغ محبت کردم بدون این که محبت ببینم. نه معلومه از کجا شروع شد و نه معلومه چرا اینجوریه! انقدر بدون انتظار برگشت محبت و دوست داشتن انجامش دادم و به طرف مقابل فکر نکردم که انگار هیچوقت حواسم نبوده که این بیبرگشت بودن و ببینم و لمسش کنم.
ولی حالا و همین امشب مثل پتک تو سرم کوبیدمش که بابا بسه دیگه خستم کردی از بس احمقی، از بس نمیخوای باور کنی این وضعیت لعنتی رو. تو روی خودم گفتم عزیز جان شما از اونایی هستی که روی پیشونیت نوشته شده این اگه دوستون داشت دوسش نداشته باشیدا.
.
اگه دوشنبه 10تیر 1398 این که ط بهم گفت "فلانی اصلا آدم حسابت نمیکرد" و بهم برخورده بود و هم غرورم شکسته بود، هم دلم واسه این که بیرحمانه گفته بودش. الان میگم عزیزجان این دوستت فقط خواسته این واقعیت که شما توی بخت نگونبختت نوشته شده "از آن دوستنداشتیهای عالم" رو بهت گوشزد کنه تا باورش کنی.
.
.
پ. ن: سرم و قلبم و بغضم و غرورم، دلشون خواسته دلیل بتراشن برای درد و خودآزاری همزمان.
آسمونم بارونیه
اگه آهنگ بود "گرفتار" از فریدون فروغی
شما ببین ایرانسل هدیه دادنش هم آدمیزادی نیست. ساعت 17:30 دقیقه پیام داده که 50گیگ اینترنت برای امروز با پرداخت هزار تومن، مرسی عزیزم ولی آخه چرا انقد دیییییر.
هیچی دیگه خودم و رو وحشیترین حالت ممکن تنظیم کردم اما بدبختانه هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که چیا میخواستم و از اونجا که انسان موجود بدبختیست که زمان محدودش کرده فقط وقت شد 20گیگ دانلود کنم و همین هم ذخیرهای شد بر روزهای بینتی پیش رو که درگیرشم.
.
.
پ. ن: با امید رسیدن بقیهی حجمها برای ذخیره سازی
اگه آهنگ بود یه آهنگ هیجانی مخصوص لحظات وحشیگری و احتمال خفگی با دانلود فیلم و سریال
اونجا که اخوان میگه: من اینجا بس دلم تنگست
و هر سازی که میبینم بدآهنگست.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمانِ "هر کجا" آیا همین رنگست؟
،
حس میکنم خوب فهمیده که دلتنگی رو چیجوری میشه دور زد و شاید حتی از بین برد. الان هم نیاز به یکی دارم که بهش بگم "بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم" دقیقا تو همین روزای آخر شهریور 98 کسی رو نیازش دارم که بیاد و واقعا بشه باهاش" ز غوغای جهان فارغ بود".
خطاب به یکی با ویژگیهای بالا (فارغ از سن و جنسیت): بیا بالام جان اگه نیای یهو دیدی این دلِتنگِ ما طاقتش طاق شد، آنوقت به سان انار دلخونی ترکید و خوندلمان راهی به بیرون یافت و برهمگان عیان شد.
.
.
آسمونم شب مهتابی شهریوره
اگه آهنگ بود "ماهی" از نجوا
مقتول اردیبهشت میتوانست دخترکی با پوست سفید، موهای خرمایی و چشمان درشت قهوهای باشد که انگشتت را در دست ظریف و کوچکش سفت محاصره کرده است و با کنجکاوی به صورتت زل زده، از آن کودکانی که آرامش، لبخند و کنجکاویاش دوست داشتنیترش کرده است.
نمیدانم مقتول بهمن کدام سال بود که انگار برای نرفتن به دیوار خنج میانداخت و لگد میکوبید، رفتنش دردناکترین قتل این سالها بود و در یکی از همان شبها که درد رفتنش به جانم افتاده بود، آه و ناله میکردم که با صدای نالهی خودم از خواب پریدم و برایش مرگ راحتتری را آرزو کردم. اما شاید مقتول بهمن که آنقدر میل به زندگی داشت میتوانست پسرک سختکوش و آینده داری باشد که به راحتی به سختی زندگی و جبر سرنوشت تن نمیداد، شاید هم دخترکی بود که با وجود تمام سختی دختر بودن در چنین کشوری و با وجود جبر جغرافیایی که در آن دچار میشد تسلیم نمیشد و تا آخرین لحظه برای زنده ماندن و زندگی تلاش میکرد و خسته نمیشد.
خرداد اما انگار جور دیگری میخواست ماجرای قتل بچیند که درنهایت با دیدن دستهای خونی به خودم آمدم و بدون جیغ و فریاد خون دو مقتول خرداد را از دستهایی که به لرزه افتاده بود پاک کردم.
مقتول شهریور اما انگار عجیبترین آنهاست، شاید بزرگتر که میشد از آن دسته آدمهای سرکش و یاغی روزگار میشد که نه در یک نقطه بند میشنوند و به قید و بند پایبنداند و نه دست از رسوایی برمیدارند.
مقتول شهریور وقتی قطره قطره تبدیل به خون میشد، دقیقا همانجا که نفسهای آخر حیات چند روزهاش را میکشید هم انگار نمیتوانست دست از سرکشی بردارد، انگار برای کلافه کردن و استرس دادن به من آمده بود. شاید هم حواسش را جمع کرده بود تا به من بفهماند که تو قاتلی، قاتل زنجیرهای تمام ماهها.
.
.
.
پ. ن:نظر بدین
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود "کافر دل" محمدرضا شجریان
به خاطر وجود حجمهی جمعیت واگن متروی خط یکِ ساعت 17:30 رو به جمعیت و تکیه زده به در مترو ایستاده بودم و گذاشتم صدای همایون هرکاری دلش میخواد بکنه و همزمان با بستن چشمام آهنگ "عاشقی" من و برد به قطاری که به درش تکیه زدم و صدای همایون همراه غروب آفتاب ساحل دریای فیروزهای و صورتی که از پنجرهی روبه روم میبینمش تمام حواسم و گرفته از قطار فقط یه خلسه دارم و از دریا و موسیقی کلی حس مثبت و خوب.
.
.
پ. ن: دردهای ماهیانه هم نمیتوانست از او رویا، رویاپردازی و قابلیت تغییر موقت موقعیت و تغییر دائم حس و حال به حال خوب را بگیرد. (رویاپردازی تمام دخترک بود)
آسمونم سرمای ساحل شماله و بادی که موج میسازه
اگه آهنگ بود "عاشقی" از همایون شجریان
دلخوش به امنیت و شیرینی و وقتشناسی حضورش.
و از اونجایی که صائب میگه: «گر رسد بادِ مخالف گر وَزد بادِ مُراد/بادبانِ کشتی ما دل به دریا کردن است» دل به دریا کردن و به ریسکناپذیری و گذشتن از این حسای خوب ترجیح دادم و جدای از هرنوع نگرانی که برای این وضعیت دارم، ماجرا رو به "هرچه باداباد" سپردم.
پشت میز دونفرهی کنار ستون، بین دود خفه کنندهی سیگار کافه، بعد از حرفهایی که گفتنش برام سخت بود ولی حرف دلم بود. در جواب سوالش که پس به ع شیرینی بدیم؟ در حالی که نیمی از لبخندم توی دلم و نصفش روی صورتم نقش بسته بود گفتم آره.
حرفایی که میخواستم و زده بودم ولی یه جمله ته دلم موند. که؛ با این که نمیدونم چرا و چقدر و تا کجا ولی الان و توی حال استمراری 6ام آذر دلم میخواد دوست داشته باشم. که نمیدونم چرا ولی دلم خواسته برای یکی گاردام و کنار بذارم و برای اولینباری که عقل و دلم توش اتفاق نظر دارن دلیل منفی و الکی نتراشم که "بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است"
.
.
آسمونم آبیه با این ابر نازک جذابا
اگه آهنگ بود "شال" از دِوِیز
به همه چیز مشکوکم.
به تمام آدمها، به تمام حسهای عاشقانه، به تمام خوشیها، به تمام آسونیها، به تمام روزها، به تمام ساعتها و دقیقه و ثانیهها.
از همه چیز مأیوسم.
از آدمها، عاشقانهها، خوشیها، آسونیها، روزها، ساعتها و دقیقهها و ثانیهها.
برای همه چیز نگرانم.
نگران آدمها، نگران عشق، نگران خوشحالی، نگران آسایش، نگران روزها، نگران ساعتها و دقیقهها و ثانیهها.
تو گاهی برای تمام شکها، یأسها و نگرانیهام تسکین و گاهی خود خود دلیلشونی. تا میام خودم و قانع کنم به این که زندگی سراسر همین حسای مسخرس و به خودم میگم که باید بهشون عادت کنی، میبینم که نه من آدمشام و نه کاری برای رهایی ازم برمیاد.
.
.
پ. ن: انگار نمیتونم از پس نوشتن دقیق قضیه بربیام :(
آسمون آلودگی هوای تهرانه
اگه آهنگ بود "شک میکنم" از گوگوش
صبح جمعه با صدای بابا از خواب بیدار شدم که داشت از خواهرم راجع به صحت اخبار مرگ قاسم سلیمانی میپرسید و توی خواب و بیداری بود که صدای تایید خواهرم و شنیدم.
حس میکردم وضعیت استرسزایی در پیشه و به طرز مسخرهای استرسِ یه وضعیت استرسزا رو داشتم.
رفتم خونهی ایرانی و درگیر بچهها و حس خوبی که بهم میدادن بودم و خدا رو شکر کردم از این که اینجام و هیچ چیزی بیرون اون در یادم نبود.
وقتی برگشتم خونه برای اولین بار ترکیب #انتقام_سخت به گوشم خورد و نگران بودم برای کشوری که مسئولان و رهبرش همیشه ثابت کرده بودن که توی انتخاب بهترین تصمیم همیشه اشتباه میکنن. و از تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که حداقل میدونن کشور ما توی این شرایط اقتصادی و مقابله با همچین حریفی جنگیدن رو انتخاب نمیکنه و کار تحریک آمیزی برای شروع جنگ انجام نخواهد داد ولی هنوز از انتخاب های اشتباه همیشه میترسیدم.
تو همین بین عجیب ترین پدیدهی تاریخ و دیدم که مردمی که از بسیج و سپاه و اصولگرا و امثالهم نفرت داشتن یا در ظاهر نفرت نشون میدادن، چرا باید برای مرگ یه سپاهی که خودشون معتقد بودن از بیتالمال برای امنیت کشورهای به ظاهر دوست و همسایه خرج میکنه انقدر متاثر و ناراحت باشن.
دیگه اینستاگرام و باز نمیکردم چون تمام استوریها از رشادت سردار شجاع و قیور و فلان و فلان مملکت نوشته بود و به جای کلمات دوروییها اذیتم میکرد. پروفایلها همه سردار جان بود و صداها همه لبیک به تروریستهای سپاه. (شاید بگید چیکار سپاه داشتیم فلانی فلان بود ولی فلانی که فلان بود همهی اون چیزایی بود که تا قبل از این میگفتید ازش نفرت دارید و هنوز میگم که دوروییها برام جالب بود نه ناراحتیها)
این بین صداوسیما عصبیم میکرد که جوری سردار رشید رو پوشش میداد که بین حرف از رشادتهای سردارجان مرگ اون همه آدم که برای تشعیع جنازه رفته بودن و به طرز خیلی خیلی خیلی دلخراشی مرده بودم توی خبرها گم میشد. (باز چیزی اذیتم میکرد که چرا موقع حادثهی منا اونقدر اخبار مرگ حجاج پوشش داده شد درصورتی که ارزش آدما یکیه و هردو اتفاقاتی بودن که خود لعنتیتون قبولشون دارید. و به جوابی جز این که توی اون حادثه یکی دیگه مقصر بود و باید از احساسات مردم استفاده کرد و توی این یکی خودمون مقصریم و هرچی کمتر بهش پرداخته بشه افکار عمومی اهمیت ماجرا رو فراموش میکنه)
میگم که مسئولان ما همیشه ثابت کردند مرد تصمیمات اشتباه هستن ولی با تمام این تفاسیر باز هم ته دلم نمیخواستم کاری که آمریکا کرده از هرنوع بیجواب بمونه و این جهان سومی بودن بیشتر زجرم بده.
روز به قولی انتقام سخت فرارسید و ایران توی اقدام نامفهمومی که هردو طرف توش دروغ میگفتن کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب و پایگاه نظامی آمریکا رو با سیستم یه جوری بزنیم که زده باشیم و جواب هم ندن زد.
چند ساعت بعد هواپیمای مسافربری به طرز عجیبی سقوط کرد ولی ماجرا یه جوری بود که نه کسی درست و حسابی ازش حرف میزد و نه اخبار انتقام جانمان میگذاشت بفهمیم دقیقا چه اتفاقی برای اون همه آدم افتاده و چشممون به انتظار اطلاعات از جعبهی سیاه هواپیما بود بلکم بفهمیم چرا باید همچین اتفاقی بیافته اونم برای یه هواپیمای اوکراینی نه ایرانی زوار دررفته.
صبح اون روز صبح جالبی بود، اونها میدانستند و وقیحانه به روی خودشون نمیآوردن و با برق عمیقی توی چشماشون از انتقام جان سختشان حرف میزدند.
صبح اون روز ما میدیدیم، گول میخوردیم و شاید برخی به به و چه چه میکردیم.
صبح اون روز، مثل تمام این سی و اندی سال بیخبر بودیم. بیخبر از بدبختی و زخم جدید روی زخمهای قبلی و غمی عمیق روی غمهای قبلی.
صبح اون روز، آنها خوشحال و دروغگو بودند و ما همان زودباوران همیشگی.
اون صبح گذشت و با هر حس شادی، بیاعتنایی و یا حتی نفرت ما به پاران رسید.
هواپیمای سوخته با کلی مسافر سوخته توی این کشور تکراری بود اما این دفعه فرق داشت، این دفعه نمیشد روی مرگ آنها که غیر ایرانی بودند به این راحتی سرپوش گذاشت. آنها مثل ما زودباور و فراموشکار نبودند.
دیروز یکی از سختترین صبحهای زندگی بود، از آنها که از فرق سر تا کف پا بغضی از آنها که از سین سلام تا ظای خداحافظ از کلامت غم میریزد و در بهت و حیرت زندگی میکنی و تا پایان شب منتظری که خب شاید هرلحظه از خواب بیدار بشم و بفهمم همه چیز یک کابوس تلخ بوده باشد.
که بفهمم جان انقدر کم اهمیت نیست که اینگونه پشت لبخند و برق چشمانشان بدون واهمه پوشانده بودندش.
که بیدار شوم و بفهمم اینجا یک کشور است نه یک گور دسته جمعی و تعدادی جلاد از خدا بیخبر.
اما هنوز که هنوزه بیدار نشدم و حالا به تمام مفاهیمی که تا به حال برایم ارزشمند بودند شک دارم و میدانم این شک ناشی از جو به وجود آمده نیست بلکه ناشی از فرایند نزولی و روند تدریجی از نابودی یک سری آرمان است.
.
.
.
و چیزی که از لحظهی فهمیدن این ماجرا فکرم و درگیر کرده و اذیتم میکنه اینه که اون آدما توی لحظهی مرگ چه حسی داشتن و این که وقتی موشک و دیدن یا ندیدن و آتیش گرفتن هواپیما رو حس کردن قطعا نمیدونستن چرا و به گناهی دارن کشته میشم! :'(
درباره این سایت